نامي كه طولاني نباشد

احمدرضا بقايي
ahmadreza_baghaie@yahoo.com

دست مي گذارد روي دهان.تك سرفه اي.
-تو كه... تازه آمده اي؟
-تازه آمده ام.
-پس چه؟ ...كجا ...
سر خم مي كند شايد به التماس.
-مي ماندي...دو سه روزي ديگر...
-مي روم...
-تنها؟...
دست مي گيرد به چهار چوب در.شانه مي چسباند.اشك ،شايد است كه برق ميزند گوشه ي چشمش.
-اين همه انتظار،فقط براي يك روز...
تك سرفه اي.خس خس.
-مي ارزيد كه اين همه سال بمانم چشم به راه تا بيايي و نيامده بروي؟
-باز همان حرفهاي تكراري...ديدار كه به يكروز و يك سال نيست...همان لحظه...
دست بالا مي آورد به علامت سكوت.
-حالا تا كي؟
-خدا مي داند...شايد يكسال..شايد زودتر...شايد هم...
-مادرت را مي گذاري و مي روي؟
-باز همان حرفهاي تكراري..خودت ...كه...
باز دست بالا مي آورد.اين بار، سكوت،سنگيني مي كند روي شانه هاي او.ميرود.
-رسيدم،تلفن مي كنم...شماره...
واو،تو مي رود.حتي نمي ايستد به انتظار صداي در.كه حتي شايد بوسه ي آخري كه مي فرستاد.
-اين است زندگي من؟
وباز،همان حرف تكراري.انگار كه سايه اي مانده باشد از تكرارملال انگيز آدمهاوحرفها،روي زندگي او كه هنوز تكراري ستوانتظار هيچ حادثه اي نمي رود جز مرگ براي او.
-رفت؟
-هوم...
-بر مي گردد؟
-با خداست...
-تا كي؟
-گفت يكسال ...شايد هم بيشتر...چه مي دانم...
-پس تو چه؟
-من؟... به درك...رفت كه رفت...
مينشيند دوباره پاي سجاده.همان سجاده ي تكراري و باز همان ذكرهاي تكراري.
خواسته بود كه برود،پاي سجاده نشسته بود كه ديده بود،چمدان را كه باز مانده،مي بنددوجوراب و لباس به پا مي كند وهيچ نمي گويد.
-مي روي؟
امروزوفردا...
-حالا چرا اين قدر زود؟
-مي گذاري بيايم تو؟
آه مي كشد.دست مي برد بالا به دعاوباز،زمزمه اي زير لب.
-پس رفت؟
-رفت كه رفت...
-تو هم تنها مانده اي...
-مپل تو...باهميم هنوز...هنوز هستيم...
-برگشت...
صداي پايي دوباره مي ايد.همان طور كه نشسته،سر مي كشد از گوشه ي پنجره،توي حياط.
-آمد...
بلند ميشود و مي رود به طرف در.مي گشايد.سرزي مي گيرد تمام بدنش را.سرفه اي باز.
-چه شد؟
-هيچي..
-چيزي يادت رفت؟
-نه نه...حرفي...همين...
سكوت مي كند و چشم مي دوزد به او.لبش مي لرزد.
-مادر...
وباز سكوت است.
-خواستم بگويم ،اگر ديگرهمديگر را نديديم...
سكوت مي كند.اشك انگار جاري مي شود روي گونه هاش.
-حلا...
مي ماند برجاي .چشم مي دوزد به چشم او.لبانش مي لرزد.
-حلالم مي كني؟
واو،هنوز ايستاده است.
-ساكتي مادر؟
-ساكتم...ساكت...
-پس... حلالم مي كني؟
-حلال...حلال...
صدايش،اهي است كه انگار مي سوزاند گلويش را و بيرون مي ريزد.
-حلا...
دست پيش مياورد و دست اورا مي گيرد.مي بوسد.مي گذارد به چشم كه پيرزن مي لرزد از سردي اشك.
-بچه شده اي؟
-نه...
-تا حالا كه فقط مي خواستي بروي؟
-مي روم ...ولي...حرفي...
آه مي كشد.سينه اش بالا و پايين مي رود.
-مانده بود بيخ گلويم...
-بگو...
-هنوز مانده است...ه هنوز
دست مي برد به موهايش.سر عقب مي دهد رو به آسمان.آه مي كشد.
-رفت؟
-رفت...
-صداي درش،آمد...
-ديگر بر نمي گردد...
-چيزي گفت؟
-نشنيدي ...بلند گفت...
-بلند گفت ...با اشك وآه...
-ترسيده است...ترسيده...
زانو مي زند و سجاده را تا ميكند.مي گذاردش روي طاقچه اي كه گوشه اش عكس اوست.
-پس ديگر بر نمي گردد...
مي گويد انگار كه ميداند جوابش را.دست مي برد به چشم.شانه اش شروع مي كند به لرزيدن.
-تو ديگر چرا؟
-همين طوري ...همين...
-انگار كه هنوز هستي...
-هستم هنوز...هنوز مي خواهم باشم...نباشم؟
-باش ...باش ...با...
تكيه داده به ديوار،زانو مي زند.مينشيند روي زمين.
-مگر من گفتم نباش...باش ...اما نه تنها...
-هستم ...تنهايم...
-حتي حالا؟...حالا كه ...
-حتي حالا...نمي فهمي؟
چشم مي گذارد بر هم.دستش را مي گذارد روي پايش.اشك،شيار مي زند روي گونه اش.لرزي،با سوز اشك،مي گيردش وشانه هايش را مي لرزاند.دندان مي سايد برهم.صدايي انگار مي آيد هنوز كه مي گريد.كه اشك كه مي ريزد،قطره هاي اشك مي افتند روي لبهاي او كه خوابيده است زير صورتش.توي دامنش.همان طور كه سر بالا گرفته است ونگاه مي كند به او كه چشمهايش توي نور كمرنگ چراغ،ميرقصند و بازي مي كنندو دودو مي زنند.
-تويعني مردي؟
-مردم...هنوز هم...
-پس اين گريه...براي چيست؟
-ناراحتي؟
-اشكهايت،هنوز هم گرم است...وهنوز هم...
-هنوز هم... مي لرزي؟
-انگار كه ديروز بود...
-لحظه اي پيش...
-ثانيه اي...همان طور كه ايستاده بود توي دهانه ي در...
-مي بينم هنوز كه مي رود و بر مي گردد و اشك...
-خسته شده اي؟
-پيرم...
-انگار كه هنوز نرفته است...كه هنوز مانده است به انتظار...
-وتو هنوز نمازت را تمام نكرده اي...
دست مي گيرد در دست او.
-هنوز هم گرمي...
-نمي آيي؟
نگاه مي كند به او كه ايستاده است و او كه نشسته.مي كشدش.
-نمي آيي؟
-هنوز هم...دنبال اين هستي؟
-چون ميبينم كه تنهايي...همين...
-تنهايم...ولي هستي تو.هنوز هستي...من هم هستم...
-ولي ...هستي ...ولي...آب شده اي...پير شده اي...
-پيرم...هنوز هم...ولي هستم...
-نمي آيي؟
وباز اين سوال تكراري.همان كه بارها زير گوشش شنيده بود وخواسته بود كه نشنود.انگار كه ترسيده بود برود و نباشد كسي كه بالاي سر او باشد.همين طور كه حالا هم نبود.حالا كه رفته بود و گفته بود شايد برگشتني نباشد.همان طور كه او ايستاده بود به نماز و او،اشك را شايد قاطي كرده بود با غرور و نريخته بود ومانده بود تا وقتي كه بر گشته بودو اشك ريخته بود و ناليده بود.
-هميشه صبر...هميشه تحمل ...تا كي؟
سكوت.سكوت.سكوت.
-گفتي كه تا او...پس كي...تا كجا مي خواهي بروي و نيايي؟...برگرد...
-ولي حالا كه او...رفته است...
-پس چرا؟...چراصبر؟...چرا ديگر صبر؟
-تا بيايد...
-وباز...
-باز كه بيايد،شايد با خودش بوي زندگي بياورد.همان طور كه حالا كه رفته،برده...همين...
-تا چه وقت؟
-هر وقت...
-مي ماني؟
-مي توانم نمانم؟...مي توانم؟
-بمان...پس بمان...
-حتي حالا...حالا كه تنهايم؟
-نخواستي ...خودت نخواستي...
-انگار كه به خاطر تو نيست كه مي مانم...
-پس بيا...بيا...رها كن...بگذر...
-بگذرم...بگذرم وبعد...
-بعد هم ...بگذر...جاري شو...همين...همين...
-تنها؟
-بامن ...بامن كه هستم...
-نه با او؟
-حتي او...حتي حالا كه نيست...شايد كه بيايد،بخواهد بفهمد،حالاكه رفته است..
-مي آيد...مي آيد...مي آيد...
-مي آيد...
-مي آيد...مي دانم...حتي حالا كه رفته...حتي ...
دست مي گذارد زمين.برمي خيزد.رو مي گرداند دوباره طرف طاقچه.
-وحتي حالا كه خواسته بود كه برود،گفته بود باز همان حرفهاي تكراري...حتي حالا...
-حتي حالا كه شده اي روزمرگي ناخوشايندي توي زندگي اش...؟
-مي آيد...مي آيد...
و مي خواست كه بيايد.چراكه نه.خواسته بود و ديده بود توي چشمهاي او كه شايدبگويد كه آخرين،ولي انگار كه نه.شايد خواسته بود كه بگويد مي آيم،اما نتوانسته بود.نميداند.
-اين است دلخوشي تو؟
زل زده مانده بود به او.
-كه خيال كني كه توي چشمهاش برقي بوده است از شوق؟
پلك نمي زند.
-همين؟...همين كه خواسته بود بگويد كه ديگر برگشتني نيست؟
-بله...همين...حتي همين...
-همين؟...حتي همين كه تو فقط احساس كرده اي كه ميآيد؟...هان؟
-بله...حتي همين...
-وتو به اين راضي اي؟
-راضي ام...وهنوز راضي ام...
-ساده انگاري...
واو ساده انگاشته بود.ساده ي ساده.آن وقت كه خواسته بود كه برود.دست گذاشته بود روي شانه ي اووزل زده بود توي چشمهايش و گفته بود"حلالم كن".همين.به همين راحتي.وباز به همين راحتي كه آمده بود،رفته بود.انگار كه نه آمده بود و فقط رغته بود.همين.تنها مانده بود تصويري كه پشت پرده ي اشك،جمع شده بود توي چشمهاي پيرزن كه چپ مي رفت يا راست،قد مي كشيد جلويش.
-وباز همان حرفهاي تكراري...
وسكوت بود پاسخ او.
-كه ديدي توي چشمهايش كه...
ولبانش لرزيده بود،وقتي كه خواسته بود نگاه كند توي چشمهايش كه آن طور ،غرق در غرقابي از اشك،مانده بود به لبهاي او كه زير لب،باز زمزمه كرده بود،زمزمه اي تكراري را كه تا از سر مي گرفت،اشك جمع مي شد توي چشمهايش وباز مي لرزيد دستهايش.همان طور كه شايد وقتي مانده بود ،لخت،به چهار چوب در،واين بار ،در دستهاي او داشت جان مي سپرد.همين طور كه خواسته بود،نداند كه چرا خواسته است برود و اين طور بي بازگشت.همين طور. -پير شده اي...
نفسي.آهي.
-وخوش خيال...
واو،انگار كه مي دانست،كه مي ميرد.شايد براي اين گفته بود اخرين بار.
-واونشايد مي دانست كه چه مي گفت...
-وشايد نه...شايد اين طور نبود...
_بود ...همين طور بود...
وا شايد چيزهاي بيشتري مي دانشت.همان طور كه هنوز نشسته بود و زل زده بود به او.و به اين كه مي خواست انگار چيزي را پنهان كند لابلاي سكوتهاي تكراري اش.انگار كه زندگي اش،هنوز غرق بود توي تكرار ملال انگيز قدمهايي كه گاهي مي رفت و گاهي مي آمد و گاهي،حتي،فكر هم نمي توانست بكند به آنچه كه رفته بود و آمده بود.انگار كه هنوز نيامده بود وشايد،رفته بود.رفتني بي بازگشت.
-وآن چمدان چه؟...آن؟
-همان كه مال من بود؟
همان كه خواسته بود كه برود ...بسته بود...
-شايد براي من بود...
-وشايد براي سفري كه در پيش داري...
-وباز سفر...
-بله...وباز سفري.سفري كه با من همراهي...
-نه براي اين نبود...
-براي همين بود...همين.حتي همان وقت كه داشتي نماز مي خواندي.كه اشكهايش را قاطي كرده بود با دلتنگي و نمي ريخت.يادت نيست؟
-ولي انگار همين ديروز بود...
-ديروز نه...لحظه اي ،ثانيه اي پيش...
-كه خواسته بود كه برود...دست گذاشته بود...
-روي دستت و بعد،اشك كه ماليده شده بود..
-لرزيدم...لرزيدم...
-پس بود...
-بود؟
_همان كه گفتم...همان كه چمدان را بسته بود تا كه مر...
-نه...نبود.نه به آنخاطر بود...شايد كمكي...
-شايد ...وشايدترسيده بود...
-كه وقتي مر...
وباز اين حرف تكراري.وباز.وانگار چيزي نمي گردد در دهان او جز اين حرف .كه جز اين كلام،انگار چيزي نمانده است ميان او و او.همان طور كه وقتي زل زده بود به او، يا حتي وقتي چشم بسته بود به رويارويي همه ي در هاي بسته درپشت سر عزيزي كه زود رفته بود،مانده بود ميان لبهاي او كه انگار حلقه اي،دوباره مي رفت و بر مي گشت وبر زبان مي آورد.انگار كه لحظه اي،گير كرده بود لاي چرخ دنده هاي ساعت عمر اوونگه داشته بود او را توي آن هنگام كه او مي گفتهنوز و او بايد مي شنيد و نه عصباني بايد مي شدو نه كاري ديگر.انگار كه قفلي بسته شده بود به زبانش وهمان طور كه دهانش وامانده بود،چيزي جاري نمي شد جز نفسي چند كه حالا حتي آن هم نبود.
-واوست كه حالا كه رفته،مي ماند لختي تا گيجي بپرد از سرش.همين.ولي تو هنوز چسبيده اي و هنوز،ول نمي كني آن لحظه را كه گفته بود ،سفري بي بازگشت اشت.وهمين است كه مي گويم ساده انگاري و خوش خيال.چه حالا، او هنوز داردپرسه مي زند توي لحظه لحظه هاي اين شب تاري كه تو را فرا گرفته است.حال آن كه او،هنوز مانده است پشت دري كه بسته شده اشت به تمام گذشته هاي تكراري تو.به همه ي آن زمزمه ها.كه حتي به همه ي آن حرفهاي تكراري.ولي تو هنوز،اينجا خيال مي كني كه او كه...
-ساكت باش...ساكت...
-وچه سود از اين سكوت.همان طور كه تو مانده اي هنوز در آن..
-گفتم ساكت...ساكت...
-و چه سود از اين كه من ساكت،همان طور مرده باشم وتو همان طور زنده؟چه سود؟چه سود كه خيال كني هنوز كه زنده اي،او مي آيد و تو مي تواني باز دست بگذاري پشت كمرش و بگويي چقدر مثل من است وچقدر من را كه مي بيني ياد او مي افتي و اورا كه مي بيني ياد من؟چه فايده از اين كه خيال كني او هنوز مي آيد؟حال آنكه هنوز نتوانسته است برودومن مي دانم كه اگر رفت ، ديگر باز گشتي ندارد........
-تو نمي داني و نمي فهمي.خودت مي گويي كه هنوز نرفته است،اما نمي خواهي قبول كني كه مي آيد.كه بر مي گردد.و اين از حماقت توست...
-و اين هم از حماقت توست كه هنوز ،حتي سرفه كه مي كني،انگار كه پشت دراست،دست مي گذاري روي سينه ات وروي دهانت،تا صدايش بلند نشود تا شايد او بترسد...
-مگر نيست؟
-نيست...حالا نيست و حالا،تو هم نيستي...
-هستم...من هنوز هستم...
-هستي، ولي تنها...
-ولي تو،هستي...
-هستم...ولي من هم تنها...
-پس من چه؟
-وت هنوز توي اين خيالي كه شايد بيايد...
-حتي اگر بيايد؟
-ولي او ني آيد...
-مي آيد...
-مي دانم كه نمي آيد.كه خواسته بود كه برود،خاك كرده بود همه ي آن خاطراتي را كه مانده بودهنوز توي زواياي ذهن تاريكش.ولي تو هنوز خيال مي كني كه مي آيد.ولي نمي آيد.وتو شايد بداني، ولي قبول نمي كني كه دستش ، شايدبراي آخرين بار بود كه خواسته بود تورا لمس كند.همين.فقط لمس و نه اينكه بگيردت تورا توي بغل وبفشاردت وببوسدت.انگار كه لقمه ي واخورده اي بوده اي كه تف شده اي و چسبيده اي مثل زگيلي به لحظه اي از زندگي او. همين.ونه بيش از اين چيزي كه مانده اي گوشه اي از زندگي اش،كه حتي نتواند تو را بكند و دور بياندازد...
-وباز همان حرفهاي تكراري...همانها كه گفته اي از چند سال پيش تا حالا...
-ومن...
-وتو حتي نمي خواهي فكر كني كه شايد اين چيزي نباشد كه تو ديده بودي. چيزي كه پيش از مردن ديده اي.انگار كه هنوز همان است كه بود. انگار....
-چون مي دانم ...مي دانم كه نيست...كه حرفي كه مي زنم،درستاست.حتي اگر تو نخواهي قبول كني.كه انگار مثلا معجزه اي شده باشد واو،هماني نباشد كه بود كه....
-نگار كه ذهنت،مانده باشد هنوز روي همان وقتي كه خواسته بود برود و نخواسته بودم وپرتم كرده بود وبا سر كه خورده بودم به ديوار،خون جوشيده بود وچشمم سياه شده بودوتو كه آمده بودي،بيرونش كرده بودي و طردش كرده بودي....
-وباز همان حرفهاي تكراري وخوب است كه خودت مي داني،ول باور نمي كني...
-اما ان مال سالها پيش بود...
-وتو آنقدر احمقي كه فكر مي كني حالا نيست...كه حالا...
-ساكت باش...ساكت...
-وت اين سكوت را مي خواهي براي فرار...
-ساكت...
-ولي من...
-ساكت...
-و...
-گفتم ساكت...ساكت...
وا سكوت مي كند.ولي پيرزن،همان طور كه مي چرخد از ديوار،باز مي بيند كه صدايي مي آيد زير گوشش.صدايي كه شايد صداي اوست، كه برمي گردد طرفش وميبيند كه ساكت است وشايد صداي پسرش كه مي بيند،توي خياباني دراز ،هنوز قدم مي زند وهنوز دست مي كند لاي موهايش.
-واين اوست...
-مي بينم...
-و مي بيني كه چه مي گويد...
-مي شنوم...
-وشايد بفهمي كه چه ميكند...
-مي دانم...
-وشايد خيال...
-وباز شروع شد؟
-انگار كه فرار مي كني...
-واين حرف توست...
-ولي تو هم مي داني...
-ولي نمي خواهم بدانم...
-باور نداري...
وسكوت.
-ومي خواهي فرار كني...
-شايد...
-و مي خواهي كه نگاه نكني كه كجاست...
-شايد...
-ومي خواهي كه نشنوي كه چه گفت...
-شايد...
-وباز شايد نخوا هي كه حرف او باشد...
-شايد...
-واين بار هم حرف تو ...
-شايد...
-حتي اگر بداني كه چه گفت...
-شايد...
-حتي اگر بداني كه چه كرد...
-شايد...
-حتي اگر بداني كه پيرمرد،كه هنوز توي قاب نشسته است ،گريه مي كند...
-شايد...
-كه براي توست...
-شايد...
-حتي اگر بداني كه وقتي مي رفت،مي خنديد و مي گفت"مادرم مر..."
-شايد...
-شايد... ؟
-شايد...
-حتي اگر حالا مرده باشي؟
اتمام:29/8/82

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31179< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي